.

.

تقدیم به مادرم...


 هنوز باور نمیکنم رفتنت را... در قاب ِ عکس روی میزی که خیلی دوست داشتی روی آن نهار و شام بخوریم; البته الان با پارچه ی ساتن مشکی و چند شمع سیاه و خرما و حلوا و سه قاب عکس از تو تزیین شده... سه قاب عکس خندان... با چهره ی درخشانت... خنده ی از ته دلت معلوم است اما... میدانم باز هم نگران مایی مثل همان شب که داشتیم تورا به بیمارستان میبردیم و در حالت نیمه بیهوشی به من میگفتی... "کاپشن بپوش حسین جان سرما میخوری..." ... دیگر نمیدانم چه بگویم! الان باید برم دستمال کاغذی بردارم تا اشکهای بی اختیارم را پاک کنم چون به نظرم صفحه ی بلاگ اسکای تار شده!؟... دوستت دارم مادر، به خاطر همه ی کوتاهی ها و گستاخی ها و نادانی هایی که کردم مرا ببخش... البته میدانم تو مادری و من درک نمیکنم که چطور نمیتوانی از من خرده بگیری... همیشه به یادتم...