.

.

تقدیم به مادرم...


 هنوز باور نمیکنم رفتنت را... در قاب ِ عکس روی میزی که خیلی دوست داشتی روی آن نهار و شام بخوریم; البته الان با پارچه ی ساتن مشکی و چند شمع سیاه و خرما و حلوا و سه قاب عکس از تو تزیین شده... سه قاب عکس خندان... با چهره ی درخشانت... خنده ی از ته دلت معلوم است اما... میدانم باز هم نگران مایی مثل همان شب که داشتیم تورا به بیمارستان میبردیم و در حالت نیمه بیهوشی به من میگفتی... "کاپشن بپوش حسین جان سرما میخوری..." ... دیگر نمیدانم چه بگویم! الان باید برم دستمال کاغذی بردارم تا اشکهای بی اختیارم را پاک کنم چون به نظرم صفحه ی بلاگ اسکای تار شده!؟... دوستت دارم مادر، به خاطر همه ی کوتاهی ها و گستاخی ها و نادانی هایی که کردم مرا ببخش... البته میدانم تو مادری و من درک نمیکنم که چطور نمیتوانی از من خرده بگیری... همیشه به یادتم...



نظرات 1 + ارسال نظر
هلیا دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:28 ب.ظ


مهر مادرانه

"زندگی کتابسیت باز فرزندم،نا تمام رهایش مکن"
صدایت در ذهنم
و پند های مادرانه ات
بگذار نگاشته شود که باز به سوگ می نشینم
و آن کابوس شوم
افکارم را در هم می کوبد
کابوسی که در چند لحظه تمام شد
اما
ثانیه ها آن را برایم سال ها نواختند
و من آن شب منفور را برای همیشه
به کاغذ پاره های تلخ ترین خاطره ها پیوند می زنم
اکنون
که به قاب های سیاه و سپید این جهنم سبز می نگرم
تنها یک چیز را نمی فهمم
"فروزان ترین شعله ،تند تر می سوزد"
و من فهم درستی از این بی عدالتی ندارم
امروز که نیازمند تر از همیشه
بهانه ی آغوش گرمت را دارم
تنها سردی سنگ به استقبالم می آید
جز رنج چیزی به تو نبخشیدم
اما تو
لحظه لحظه ی زندگیم را روشن کردی
و این جاودانه ترین یادگاری است
اکنون که دیگر راهی برای یافتنت ندارم
می سپارمت به سرزمینی که در آن خدای مهربانی ،لاله و عشق
قلب من و تورا
برای همیشه جاودان نگه میدارد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد